درخت های چنار پدر بریده شدند بیا برای نبود چنار گریه کنیم...
سایه روشن
پس از این بی قراری ها؛ قراری هست باور کن و بعد از این زمستان ها؛ بهاری هست باور کن
انسانم آرزوست!!
بی ادب میشن برا سلطون ولی ما رو میبینن میگن: فدا، قربون... آخه توی خونه کاپشن میپوشه کسی؟ میخواستم بگم کاپشن خوبی دارم...
دلمان تنگ شد نبودی تو...
غصه آمد مرا به سُخره گرفت بینمان جنگ شد نبودی تو...
سر عاشقان سلامت
کافه پر بود ز تنهائی من یکنفر در وسط چائی من
خر در چمن!!
باز بعد 100 سال یه عکس گرفتیم و داریم باهاش قیافه میگیریم.... بخدا اون بطریه جلوی پام توش آب هست...
گوسفند زنده!
یه تیشرت داری و همش باهاش عکس میگیری. الان معلوم نیست این گلِ مهمه، من مهمم، یا اون ماشینه...
نیگا استیلِ گنگ رو!
بابا چقدر ژست آخه؟ بجای این عینک بهتر نبود بری گوشیت رو عوض کنی که دکمه هاشم ریخته و گذاشتیش روی میز؟
حسین آقا!
موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقدِ جوانی خریده ام...
یک کافه و یک صندلی
جلو ماها دستا بالا؛ سرا پایین
برو بذار باد بیاد
آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم احساس سوختن به تماشا نمیشود...
قهر قهر تا روز قیامت!!
چرا اینجا نشسته؟ مزاحم خلوته من شده این لندهور! چه قیافم میگیره فکر کرده خبریه این انسان دو پا!
با دیوار راحت ترم!!
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بوَد که گوشه ی چشمی به ما کنند؟
الا یا ایها السّاقی!!
اینور و بکشی؛ اونور میره پایین. اونور و بکشی اینور میره پایین. کلن همه چی میره پایین برای ما. زیاد چیزی از ما بالا نمیره!!
بر باد رفته!!
من و اون گلای پشت یک وجه اشتراک داریم و اونم اینه که هر دو مصنوعی هستیم!!. و اشتراکم با کاناپه اینه که هردو پاره ایم!!. اشتراکم با دیوار اینه که هر دو سردیم. اشتراکم با ساعت اینه که هر دو بند داریم!.
السلام علیک یا امیربن ابراهیم!!
قشنگ مشخصه که شلوارک پامه و فقط کت پوشیدم که عکس بگیرم!!
جامه دران!
موی سفید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریده ام
علف هرز!!!
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش...
هر که با ما بد است میخندیم!!
هر روز چاق تر از دیروز!!
خوبان یا بدان؟!
شده ام پنجره ای رو به خودم / ترسم این است که سنگم بزنند...
Mr. Carrot
دارم به خواص هویج فکر می کنم!!!. نور چشم و زیاد می کنه، پس زیاد به این عکس نگاه کنین!!
فکر کنم سال 93 هست. یکی از جلسات شعر « بچه مشد ». جوون بودیم و با انرژی.
قدیمیا طلان!
با دو شاعر شریف در جلسهی شعر « بچه مشد ». استاد "یاوری زاوه" و "یارمحمد خدنگی" عزیز.
قرمزته!!
خیلی تابلو هست که فقط بخاطر شالم این عکس و گرفتم!!. وگرنه کسی توی فضای بسته شال گردن میبنده مگه؟!
میراث فرهنگی!
فکر کردین عکس هنری گرفتم؟ داشتم دستشویی میکردم!!!
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و ...
عجب دریایی بود... من عاشقت شدم دریا لجش گرفت...
خراب و خرابه!!
نمیدونم من به اون تکیه دادم یا اون به من!!. استرس داشتم که لباسم خاکی نشه!!!
لبخند ژکوند!!
شیر گاهی زخمی از کفتارهاست...!!
تن سالم در بدن سالم!!!!!!
ورزشکارا رو دوست دارم!!!.
تبلیغات!!
خیلی حواسم بوده که ساعتم نره توی جیبم!!. اون سطل آشغال پشتمم توش حرف داره!!
متفکرنما!!
یجور ژست گرفتم که انگار دارم شعر سپید میگم!!!!! ( بخدا یهویی بود )
شبکهی خراسان
سال 92 بود فکر کنم. مهمان برنامهی « شب نشینی » بودم در شبکهی خراسان. چقدر ضایع بودم!!. روم نمیشه فیلمش و بذارم!!!. خیلی تأکید داشتم که موهام حتمن صاف برن بالا!!
شبکهی شما
مهمون برنامهی « بچه محلهی امام رضا ( ع ) » بودم. فکر کنم سال 93. مجری رضای رفیعِ عزیز بود.
شبکهی شما
همون برنامه است که گفتم « رضا رفیع » مجریش بود. اوناش سمت چپ عکس!!. منم اینام سمت راستِ عکس قد یک نخودم!!. یادمه ماه رمضون بود. گشنه م بود!!
نمایشگاه کتاب
نمایشگاه کتاب بود، حالمون خراب بود، دلمون کباب بود... سال نود بود، فضا چه بد بود...
جشنوارهی طنز نمکستان
سال 93 بود. من توی بخش شعر طنز دوم شده بودم. دقیقن وسط صفحه ام!!!
خانهی دوست...
فکر کنم سال 92 هست. افتخار داشتم که چند سال در منزل مرحوم دکتر « حسین امینی » برای میهمانان فرهیختهی جلسه؛ شعر بخونم. چه انسانهای شریف و بزرگواری. و تشکر ویژه دارم از خانم «آمنه فاضل » همسر مرحوم امینی که میزبان ما بودند.
همسایه!!
سال 96 با « بابک تمیز » عزیز. جزء عمرمون حساب نشد. شاعر خوب، آدم خوب، ادیب خوب و رفیق خوب...
گمشده!!
انگار گم شدم. پیدام کنین جایزه دارین!!
عاقل اندر سفیه!!
من سفیه هستما سوتفاهم نشه!!. عاقلش دوربینه!!
درد دل!!
انگار دل دردم و قرارِ زایمان کنم!! و دارم به اسم بچه م فکر می کنم!!
ما هیچ ما نگاه!
نمیدونم توی افق چی دیدم!! در حالی که افق پشتِ سرمه!!!
خوشحال واقعی!!
این واقعیترین و حقیقیترین تصویر از منه!!. ممنونم از دوست عزیزم و هنرمند برجسته و یکی از بهترین کاریکاتوریستای ایران " سعید مرادی "
ناشناس!
توی جنگل پیداش کردم. گم شده بود. ناشناس بود ولی قابل اعتماد. حالش خوش نبود انگار. حرفای عجیبی میزد. پیله شد که باهاش عکس بگیرم. مامانم میگفت: « پسرم! با عمو امیرحسینت عکس بگیر...»