خواستم سلطان شوَم، قسمت نشد

ساکن تهران شوم، قسمت نشد


در جوانی کلّه را کردم کچل

تا مگر « زیدان » شوم، قسمت نشد


آرزو کردم اگر یابم « کوزت »

مثل « ژان والژان » شوم، قسمت نشد


وقت خلوت با « زلیخا » خواستم

« یوسفِ کنعان » شوم، قسمت نشد!


ناگهان دیدم که مردی سر رسید

آمدم پنهان شوم، قسمت نشد!!


من خریّت را رها کردم شبی

تا مگر انسان شوم، قسمت نشد


خواستم در علم طبّ و فلسفه

چون « ابوریحان » شوم، قسمت نشد


گفت زن بابا شبی: « ای نازنین!

بهر تو مامان شوم »، قسمت نشد


نذر کردم قبلِ مرگم صاحبِ

دفتر و دیوان شوم، قسمت نشد


گشتم افسرده وَ خوردم زهر مار

تا مگر بی جان شوم، قسمت نه، شد!

امیرحسین ‌خوش‌حال