پدر را برده بودم پیش دکتر
چرا؟، چون بر ملاجش خورده آجر
درون مطّب دکتر نشستیم
دهان را گاه باز و گاه بستیم
پس از یک ساعتی منشی دکتر
کمی با حالت پرخاش و غُرغر
ز من پرسید: « بابایت چه کاره ست؟
به بازار است یا توی اداره ست؟
درون جیب ایشان پول باشد؟
حساب بانکشان مقبول باشد؟»
تعجب کردم از این طرز پرسش
وَ پرسیدم ازو با اخم و کرنش:
« چرا پرسیده ای همچین سؤالی؟
مهم باشد مگر اوضاع مالی؟»
وَ منشی خنده ای کرد و سپس گفت:
« ببین! دکتر بگیرد پول یامفت!
اگر خواهی که بابایت شود خوب
به ما باید دهی یک پول مطلوب»
به او گفتم که: « بابا ورشکسته ست
تمام روز با مادر نشسته ست
وَ من هم شاعرم، پولی ندارم
به غیر از شعر، محصولی ندارم
اگر بینی سر بابا شده غُر
طلبکارش زده با پاره آجر!»
تبسّم کرد آن منشی مجدّد
وَ بعدش گفت: « ای مرد مجرد!
اگر پولی ندادی زیرِ میزی
بدان تا آخر عمرت مریضی»
امیرحسین خوشحال
دیدگاه خود را بنویسید