من برای کار و کسبِ آب و نان

از خراسان آمدم مازندران


گفت بابا: « کار کن ای بچه غول

تا به کِی از من بگیری مفت؛ پول؟


تا به کِی دستی بگیری از پدر؟

پاشو پاشو کار کن ای کره خر! »


سینه ام پر گشت از اندوه و غم

پا شدم، آزرده دل رفتم حرم


در حرم دیدم که آقا خسته است

توی صحنش گوشه ای بنشسته است


گفتم: « آقا بنده بی کارم ببین

رفته میخی توی دیوارم ببین! 


کار میخواهم؛ ببین حالِ بدم

من چه بد کردم که اهلِ مشهدم؟


کار و بارِ بنده خیلی خوب نیست

ارّه دارم، در کنارش چوب نیست


الغرض لطفی کن و کاری بده!!

فندکی داریم، سیگاری بده!! »


گفت آقا: « بیش از این حرفی نزن!

حیطه ی شغلی نباشد کار من!!


کاردادن جزء کارِ بنده نیست!!

صحن من را ترک کن، اینجا مایست


حیطه ی من هست بحث زایمان

یا امور آشتی با دیگران


زوجِ نازا را شفا من میدهم!

یا به افرادِ عزب؛ زن میدهم


پس نکن وقتِ من و خود را تلف

شغل میخواهی؟ برو سمت نجف


بیش از این دیگر مکن هی تنبلی

این مسائل هست با مولاعلی


پاشو پاشو روی پاهایت بایست!

بچه!، استعدادِ ذاتیِ تو چیست؟


کار کن با آنچه استعدادِ توست

خامه گر داری بخور با نانِ تُست »


گفتم: « آقا آنچه گفتی با منی؟

حرف با سبکِ تِراپی میزنی؟


حرفِ غربی میزنی مولای ما؟

« یونگ » میخوانی جدیدن ناقلا؟


هست استعدادِ من خالی ز مزد

شمع دزدم، شمع دزدم، شمع دزد! »


گفت: « بچه! حرف من را درک کن

پاشو پاشو شهر ما را ترک کن »


الغرض بنده برای کسب و کار

آمدم مازندران با یک قطار


گرچه گاهی دردِ غربت داشتم

از حضورم حس مثبت داشتم


درس دادم نکته ی کنکور را

مبحث آرایه و دستور را


اندک اندک کار و بارم خوب شد

ارّه ی من آشنا با چوب شد!


حرف خوب و زشت را آموختم

از یکی « لَمپِشت » را آموختم!  


زنگ زد بابا و گفت: « آهوی من!

هست داداشت کنون یابوی من!


تو کنون فرزندِ دلبندِ منی

گیر کردم، پول به کارتم میزنی؟ »


رفت دیگر از دل من درد و غم!

آمدم مشهد، شبی رفتم حرم!


دیدم آقا آمد و خندید و گفت:

« توی کارِ خود شدی گردن کلفت


حال کردی من چه شغلی دادمت؟

عنتری بودی و کردم آدمت


حال میگویم به تو خیلی صریح

نذر خود را پرت کن توی ضریح »


گفتم: « آقا دبّه داری میکنی؟

زائرت را تیغ داری میزنی؟


تو نگفتی کاردادن با تو نیست؟

شغل دادن حیطه ی مولا علیست؟


ماهِ دیگر بنده با صدها شعف

نذر خود را میبرم سمتِ نجف »


گفت آقا: « واقعن خیلی بدی!

از حرم بیرون برو بدمشهدی »

امیرحسین خوش حال