سیر گشتی؛ با خودت نان را نبَر
آب نوشیدی و لیوان را نبر
بر سرِ یک سفره گر مهمان شدی
چون نمک خوردی نمکدان را نبر
بوئی از « یوسف » برایت کافی است
پس دگر « یعقوب » و « کنعان » را نبر
یوسف گم گشته شاید آمدش
پس عزیزم! بیت الأحزان را نبر
موز دادت از کرَم میوه فروش
لطف کن ای دوست! دکّان را نبر
عاشق طعمِ فسنجانی ولی
با خودت دیگ فسنجان را نبر
آمدی مسجد به منظورِ دعا
قاری و محراب و قرآن را نبر
حبس بودی و رسید آزادی ات
وقت رفتن کلِّ زندان را نبر
قند و چایی را که خوردی؛ نوش جان
دزدکی قوری و قندان را نبر
گرچه اسلام مرا آتش زدی
لااقل این ذرّه ایمان را نبر
جیبِ بابا را زدی و لااقل
وقت رفتن کیف مامان را نبر
شورت ما را که درآوردی ولی
لااقل ای دوست! تنبان را نبر
هرچه را بردی ببر اما رفیق!
آبروی ما و یاران را نبر
امیرحسین خوش حال
دیدگاه خود را بنویسید