بی خبر کرده ای خبرها را
خون به دل می کنی جگرها را
تک درختی و هرکجا هستی
عاشقت می کنی تبرها را
زیر و رو کرده ای جهانم را
تلخ گردانده ای شکرها را
لوت ها را که کرده ای جنگل
خشک گردانده ای خزرها را
یخ تو را دید و کوهِ آتش شد
کوهِ یخ کرده ای شررها را
بهترین سوژه ی هنرمندی
مالِ خود کرده ای هنرها را
مثل یک کوچه ی پر از برگی
بهترین زندگی پس از مرگی
آسمانم؛ زمین نمی فهمد
خسته ام...... ( نقطه چین نمی فهمد )
تازگی ها شبیه زندانم
غربتم را « اوین » نمی فهمد
من مهیای انفجار هستم
انفجاری که مین نمی فهمد
می زنم یک شبی رگِ خود را
گرچه حمامِ فین نمی فهمد
«آن» به من گفت و « این» به من خندید
« آن » ندانست و « این » نمی فهمد
گفت بالای سر پرستاری:
« مرده دکتر!، ببین نمی فهمد »
مثلِ یک پادگانِ متروکم
من به لبخندِ غصه مشکوکم
در کنارت شمال... عالی؟... بد؟
کل این حسّ و حال... عالی؟... بد؟
می دهی هی جواب... آری... نه
می کنم هی سوال... عالی؟... بد؟
رفته بودی و روز و شب کردم
با خیالت جدال... عالی؟... بد؟
« درد عشقی کشیده ام که مپرس »
چیست معنای فال؟... عالی؟... بد؟
شیر باشی و آخرش بشوی
هم قفس با شغال... عالی؟... بد؟
مثلِ « عاطی » همیشه می پرسد
حال من را « جمال »... عالی؟... بد؟
خواهرم مضطرب، برادر هم
پدرم گریه کرد و مادر هم...
مدتی هست خواب و بیدارم
مثلِ یک فرشِ زیرِ آوارم
نیست دیگر رفیقِ دلسوزی
من خودم مانده ام وَ سیگارم
سررسیدم لجن گرفته به خود
رنگِ ماتم گرفته خودکارم
زد پیامی که حالتان خوب است؟
در جوابش زدم: گرفتارم
زجر دارد که « دوستم می داشت »
درد دارد که « دوستش دارم »
می روم در مسیرِ نامعلوم
اختیاری نمانده، ناچارم
می روی تو؛ خدانگهدارت
مانده ام من خدا ............
یکنفر گریه کرد... باران شد
ی ک ن ف ر غرق در خیابان شد
امیرحسین خوشحال
دیدگاه خود را بنویسید