در اتاقی که بوی غم میداد
یکنفر داشت یک نفر میشد
یکنفر با تمامِ باروتش
داشت کبریتِ بی خطر میشد
گرچه دریای پر تلاطم بود
مثل دریای بی تلاطم شد
یکنفر با تمامِ رؤیایش
داخل قابِ آینه گم شد
یکنفر خوابِ زندگی میدید
روزها با دو چشمِ بیدارش
عاقبت یکشبی خودش هم سوخت
داخل سرفه های سیگارش
بی محابا علیهِ زندگی اش
یکنفر داشت کودتا میکرد
در خیابانِ خلوتِ ذهنش
جمله ای هی سر و صدا میکرد:
مرگ بر اضطراب و بیداری
مرگ بر وزنِ شعرِ تکراری
مرگ بر ریتمِ تندِ ساعت ها
مرگ بر صادقِ هدایت ها
مرگ بر جمعه های بارانی
مرگ بر لحظه های پایانی
مرگ بر خنده های مصنوعی
مرگ بر زنده های مصنوعی
مرگ بر صندلی بدون شما
مرگ بر کعبه ی بدون خدا
مرگ بر شال و مانتوی آبی
مرگ بر هرچه روی آن خوابی
مرگ بر هرکسی تو را دیده
مرگ بر هرکه با تو خندیده
مرگ بر خانه ی بدون هوا
مرگ بر کافه ها، پیاده روها...
( ـ قشنگ بود.
ـ ممنون.
ـ بهتره با شعر ادامه ندیم.
ـ چرا؟
ـ زندگی که شعر نیست.
ـ شعر که زندگی هست.
ـ شعارِ خوبی بود.
ـ شعار از شعور میاد.
ـ انسانِ مدرن نیازی به شعر نداره.
ـ شعرم نیازی به انسان مدرن نداره.
ـ مَردم درگیرن؛ کی حال داره شعر بخونه
ـ چون شعر نمی خونن درگیرن.
ـ تو که شعر خوندی کجای دنیارو گرفتی؟
ـ تو که نخوندی کجای دنیارو گرفتی؟
ـ هدفِ شعر و نمی فهمم.
ـ شعر خودش هدفه.
ـ دیر شده، باید برم... )
وَ همان حدسِ احتمالی شد
کافه با رفتن تو خالی شد
کوچه ها زیر پای عابرها
عابران روی حلق شاعرها
داخل خانه بوی غم میداد
ظرف و لیوان بوی سم میداد
شهر آماده ی خبر میشد
یکنفر داشت یک نفر میشد...
امیرحسین خوشحال
دیدگاه خود را بنویسید