غربت آن نیست که از خاکِ خودت دور شوی
غربت آن است که یک مرتبه مجبور شوی...
بنشینی بغلِ سایه ی دیوارِ خودت
بدهی فحش به خاکسترِ سیگار خودت
به همان رابطه ی پر ز غلط فکر کنی
به زمانی که گذشته ست؛ فقط فکر کنی
دیگر از زندگی و از همه بیزار شوی
وسطِ خوابی و یک مرتبه بیدار شوی
بنشینی وسطِ هال و فقط زار زنی
حالِ تو بد شود و مشت به دیوار زنی
بعدِ هر دردِ خودت؛ شعر شوی؛ حرف شوی
وسط مصدرِ « رفتن » همه شب صرف شوی!
سر تکان هی بدهی؛ پشتِ هم حسرت بخوری
بعدش از هرچه دلت خواست؛ دگر دل ببُری
غربت آن است که همسایه به دادت نرسد
وَ رفیقی که شده پایه به دادت نرسد
غربت آن است که در آتشِ خود دود شوی
همه چی خوب؛ ولی یکشبه نابود شوی
غربت آن است که اندوهِ تو خاکت بکند
داغِ آن درد که برگشته هلاکت بکند
پشت هم بغض کنی؛ اخم کنی، پیر شوی
باز با هرچه بدت آمده درگیر شوی
غربت آن است که یک دوست زند خنجر و بعد...
غنچه ای در وسطِ باغ شود پرپر و بعد...
غربت آن است که از خانه ی خود بیزاری
غربت آن است که هر ثانیه ماتم داری
غربت آن است که یک وصله ی ناجور شوی
غربت آن نیست که از خاکِ خودت دور شوی...
امیرحسین خوشحال
دیدگاه خود را بنویسید