شده که در وسطِ جمع؛ پریشان بشوی؟

صحبتت را بخوری؛ بعد پشیمان بشوی

شده که بغض کنی؛ خنده ولی روی لبت؟

روز را خنده کنی، گریه بیاید به شبت؟

شده آشفته شوی، کفش بپوشی، بروی؟

شده یک عمر همین باشی و درجا بدوی؟

شده بی خواب شوی، چشم ببندی الکی؟

شده با بغض به یک حرف بخندی الکی؟

شده که خیس تر از لحظه ی باران بشوی؟

شده که در وسطِ جمع؛ پریشان بشوی؟

شده تا در وسطِ جنگ؛ رفیقت برود؟

بخورد آینه ات سنگ... رفیقت برود...

شده هر روز به زخم بدنت فکر کنی؟

زنده باشی و به طرحِ کفنت فکر کنی؟

شده که خانه شود قبر، فشارت بدهد؟

اختیارت برود، جبر فشارت بدهد؟

شده یک سایه فقط توی خیابان بشوی؟

شده که در وسطِ جمع؛ پریشان بشوی؟

شده اندوه بیاید به سراغت؛ نرود؟

شده یک خاطره آید به اتاقت... نرود...

شده که سردتر از آجرِ دیوار شوی؟

شده بر روی خودت یکشبه آوار شوی؟

شده تنها شوی و شهر دلت را بدرد؟

شده امروزِ تو را دردِ قدیمی ببرد؟

شده پشت غزل و پنجره پنهان بشوی؟

شده که در وسطِ جمع؛ پریشان بشوی؟...

امیرحسین ‌خوش‌حال