از این که شاعرِ طنزپردازم حسّ خوبی دارم. خوشحالم که می شود با زبان طنز برای مردم کاری کرد. حقیقتن باید برای مردم کاری کرد. مردمی که چیزی ندارند؛ شاید دلشان با همین شعرها خوش شود، شاید شعر ما دغدغه ی آن ها هم باشد ولی سال ها نتوانسته اند بیانش کنند. با طنز می شود به ریش خیلی چیزها خندید، حتی به ریش غم ها هم می شود خندید. به قول معروف اگر به مشکلاتمان بخندیم؛ همیشه سوژه ای برای خندیدن داریم.
خندیدن بهترین شیوه ی واکنش به هر چیز است، منظورم از خندیدن تمسخر نیست، منظور خنده ای ست که نشان بدهد تو مسخره نمی شوی و همه چیز را می فهمی. خنده ای شبیه شخصیت رند در اشعار حافظ.
خیلی وقت ها با اشعار طنزم گریه کرده ام، خیلی وقت ها ساعت ها درگیر برخی ابیات طنزم شده ام، و واقعن لبخند دردی برایم داشته اند. چند شب پیش شعر طنزی سرودم که آغازش این بود:
هر لحظه و هر زمان، دلم می گیرد
از دیدنِ اصفهان، دلم می گیرد
از دزدی یک دزد لجم در آید
از دزدی پاسبان دلم می گیرد...
حقیقتن دیگر برایم مهم نیست که سانسورچیان روزنامه ها برای چاپ این شعر، بیت دوم را حذف می کنند، واقعن برایم مهم نیست. مهم این است که من حرفم را زدم، همین. حالا سانسورچی ها سانسور کنند. حقیقتن دیگر برایم مهم نیست که مجموعه ی اشعار طنزم سال هاست بلاتکلیف است، همه چیزش حتا روی جلدش هم آماده است ولی چاپ نمی شود. دیگر برایم مهم نیست، مهم این است که من حرفم را زده ام. شاید یکروز مجوزش را دادند و چاپ شد. خیلی وقت ها شده که خواستند فلان چیز را بگویم و فلان چیز را نگویم، اما نپذیرفتم و نمی پذیرم چون برای خودم و مردم شعر می گویم نه کس و چیز دیگری. فقط برای مردم و درد و مشکلات مردم کار می کنم، و از همه مهمتر برای فرهنگ مردم. به خدا شعار نیست ولی عمده ی دغدغه های شعری ام اصلاح فرهنگ جامعه و بیان درد و مشکلات مردم است. ترجیح می دهم دهنم بسته باشد تا به خاطر چیزهایی که برایم مهم نیستند باز شود، گاهی می بندنش و گاهی می بندمش. وظیفه ی من این است که شعرم را بگویم، همین. گاهی چاپ می شود و گاهی نمی شود و می رود در آرشیو کارهایم. دیگر برایم مهم نیست که شعر « خلیج فارس » ام را از کتاب حذف کرده اند، شاید آن ها ضد خلیج فارس باشند، نمی دانم، من کارم را برای خلیج فارس کردم و سعی هم کردم بهترین کار باشد، شعری که همه جا منتشر و پخش شد و حتا در روزنامه های مختلف هم چاپ شد ولی از کتاب حذف شد و در تلویزیون هم که خواندمش حذف شد.
از سانسورچی های بی سواد متنفرم، انگار در مخشان سگ مرده است که اینقدر همه چیز را بودار تصور می کنند. چیزهایی می گویند که میخکوب می شوی. دردناک است دردناک، اما من با این دردها بزرگ شده ام. خیلی وقت ها سانسورچی ها را دور زده ام بدون این که خودشان بفهمند چه کلاه گشادی سرشان رفته است، برای همین می گویم بی سوادند عمدتاً. روی کلمات حساسند طفلی ها نه روی مفاهیم. اما این سانسورها به من کمک می کند، کمک می کند طنازتر شوم، رندتر شوم، پیچاندن خط قرمزها خودش سوژه ی طنزی ست و لذت بخش.
از خیلی چیزها بدم می آید، از خیلی چیزها کلافه می شوم، گاهی 2 ساعت که بیرون می روم به اندازه ی 10 ساعت از همه چیز متنفر می شوم. اشکالی ندارد، این تنفر زاینده ی طنز است، هرچه متنفرتر؛ طنازتر. کشورهای جهان سوم طنازان بهتری دارد چون دردهای بیشتری دارند، مشکلات بیشتری دارند. پس ایرادی ندارد، گور بابای خیلی چیزها، گوربابای غم ها و مشکلات، گور بابای دردها، به ریش همه ی شان می خندیم، قهقهه هم می زنیم.
دیدگاه خود را بنویسید