چند سالِ پیش حالش خیلی بد شد، هر کار کردم دلیلِ بد بودنِ حالش را به من نگفت، بیشتر اوقات سرش را در لاکش می کرد و گریه می کرد، یا بلند می شد و یقه ی کاپشنش را صاف می کرد و می رفت بیرون. شاید همان زمان بود که سیگاری هم شد. کم کم از مَردم فاصله گرفت و گوشه گیر شد. یادم می آید یک شب که کنارش بودم ناگهان بلند شد و خیره شد به ساعتِ رو به رویش و ساکت شد، کم کم عرق روی پیشانی اش نشست و خودش را مچاله کرد و خوابید، شبِ بعد هم این اتفاق تکرار شد. هر چه می گذشت حال و هوایش بدتر می شد، عصرها می رفت قدم می زد و شب ها بی خوابی می کشید و خوابش نمی بُرد، احساس کردم دارد قد می کشد و شستم خبر دار شد که گویا می خواهد شاعر بشود... . کم کم داشت ابعادش از من بزرگتر می شد، احساس کردم اگر به همین روند ادامه بدهد حتمن من را ترک خواهد کرد چون قدش داشت از قد من بلندتر می شد و من دیگر توانائی ی حملش را نداشتم. باران که می آمد حال و هوایش بدتر می شد، به یاد دارم که می رفت زیر باران در پارک سر کوچه روی نیمکت می نشست و سیگار می کشید، آنقدر حالش بد بود که اصلن به این که فلانی و فلانی اگر ببینند سیگار می کشد برایش بد می شود توجهی نداشت. خیسِ خیس که می شد بر می گشت و من با تمام وجودم خشکش می کردم اما او باز هم خیس بود، وَ بدون این که حرفی بزند یا من را نگاهی بکند خودش را مچاله می کرد زیر پتو...
احساس می کردم که دیگر به دردِ هم نمی خوریم، دوستش داشتم اما او داشت بزرگتر از قـدِّ من می شد و من دیگر هم قـدش نبودم تا با هم قد خودم بازی کنم. کم کم برای خودش دفتری خرید و شروع کرد به نوشتنِ در آن، می نوشت و پاره می کرد. یادم می آید که چندبار دفترش را در حیاط خانه سوزاند و خاکسترش را با بیل زیر درخت انگورمان دفن کرد، شاید به همین دلیل بود که درخت انگورمان خشک شد... . کم کم داشت از من فاصله می گرفت، عوض شده بود، با اکراه به سمت من می آمد، چندبار نزدیک بود با او یقه به یقه شوم اما نگاهش مانعم شد، دیگر داشت از آدم به دور می شد، همواره اتاقم را کثیف می کرد و نجس. خیلی وقت ها لیوان چایش را روی کاغذهایش خالی می کرد، دستمال کاغذی های استفاده شده اش روی تختمان وول می خوردند، داشت خیلی بزرگ می شد و من احساس می کردم که دیگر هم قدش نیستم...
دوستش داشتم و ندارد، با او خاطرات زیادی داشتم و دارم، با هم خیلی رفیق بودیم و نیستیم. هم قـدِّ هم که بودیم با هم کلی بازی می کردیم، با جوراب توپ بازی می کردیم در حالمان، آتش بازی می کردیم، زنگ همسایه ها را می زدیم و فرار می کردیم، وقتِ فرار نه او از من جلو می زد و نه من از او، چون هم قد هم بودیم. حتی یادم می آید که خیلی وقت ها من از او قد بلندتر بودم، اما هیچ وقت از بالا به او نگاه نکردم، هیچ وقت به او نفهماندم که من از تو بزرگترم و برو با هم قدت بازی کن... . اما او این روزها هر لحظه با نگاهش به من می گوید که: « برو دنبال هم قدت بگرد... »
خیلی عوض شده است، دیگر نمی آید با هم قدم بزنیم، خیلی روزها اصلن نمی دانم کجا ست، و وقتی که بر می گردد باز می بینم که خیسِ خیس است در حالی که اصلن بارانی نیامده و من هر چه خشکش می کنم باز خیس می ماند و خودش را مچاله می کند زیر پتو...
یادش به خیر، آنقدر با هم دوست بودیم که تمام زندگی یمان این بود تا برای جوجه هایمان یواشکی از سبزی فروشیِ کوچه سبزی بدزدیم، چقدر همکاری یمان خوب بود، هم او هوای من را وقت دزدی داشت و هم من هوای او را، چون هم قد هم بودیم، اما این روزها هر جا که می رویم او جلویِ در می ایستد و من به تنهایی وارد می شوم، و اگر کمی دیر بیایم باز می بینم که رفته است. حق دارد، او بزرگ شده است و من دیگر هم قدش نیستم. دیگر نمی توانم یک کلمه با او صحبت کنم، من گریه می کنم و خیس نمی شوم، او سکوت می کند و خیس می شود...
دیگر روی تخت در کنار هم جا نمی شویم، بعضی شب ها که کنارم می خوابد باز می بینم که نیمه های شب بلند می شود و می رود، و وقتی که باز می گردد می بینم که خیسِ خیس است، و من هر چه خشکش می کنم باز خیس می ماند و خودش را مچاله می کند زیر پتو...
در خیابان از من فاصله می گیرد، قبلن هیچ چیز نمی توانست بین ما فاصله اندازد حتی مادرمان، هرکس که می خواست ما را جدا کند نمی توانست، چون ما هم قد هم بودیم، اما اینک او در خیابان اغلبِ اوقات جلوتر از من راه می رود، حق دارد چون خیلی بزرگ شده است و من دیگر هم قدش نیستم...
از وقتی که علیل شد با خودم گفتم حتمن بیشتر به من نزدیک می شود چون نیاز دارد به من، اما برعکس شد و بیشتر از من فاصله گرفت، شاید احساسش این است که من علیل شده ام نه او...
یادش به خیر، وقتی که کچل می کردم او به اندازه ی من و حتی بیشتر از من هم از دیگران خجالت می کشید، چون آن زمان هم قد هم بودیم، اما الان اگر به جای موی سرم، سرم را هم بزنم برایش مهم نیست، حق دارد، چون او خیلی بزرگ شده است و من دیگر هم قدش نیستم...
او بهترین دوست من بود و نیستم، به او فکر نمی کردم و می کنم، او این روزها بهترین غریبه ای ست که می شناسمش و نمی شناسدم... . او « روح » من است، روحی که قبلن هم قد هم بودیم و این روزها نیستیم، حق دارد، او بزرگ شده است و نشده ام، او تنها شده است و شده ام. و چه تلخ است برای من که دیگر هم قدش نیستم و نمی توانم حملش کنم....
دیدگاه خود را بنویسید