بچه گاهی یک چیزایی میخواد که مامان باباش هیچ جوره بهش نمیدن. بچه هی گریه میکنه و مامان باباش بازم بهش نمیدن. بچه فکر میکنه مامان باباش ادمای بدی ان چون اون چیزایی که میخواد رو بهش نمیدن. خاله پادرمیونی میکنه و بازم والدینش بهش نمیدن. چون یک چیزایی میدونن که خود بچه و خاله ش نمیدونن. بعدن که بچه بزرگ میشه میفهمه عه خونوادش حق داشتن بهش توی کودکی مثلن نوشابه ندادن با این که میخواسته. خدا هم همین شکلیه دوستای من. گاهی با گریه ازش چیزی میخوای اما نمیده، ناله میکنی اما نمیده، پیر میشی اما نمیده، توی دلت و روی زبونت میگی « خدا خدای خوبی نیست » و دو تا فحشم بهش میدی دقیقن مثل بچه که مادرش و ناخن میکشه. اما اون بازم خواسته ت رو نمیده. چون اون میدونه که به نفعت نیست. و تو هم بعدن میبینی و میفهمی که به نفعت نبوده. برای همینه که گذر زمان خیلی چیزا رو بهت اثبات میکنه و دهنت بسته میشه پیش خدا. و چه تلخ که بعدن خودتم میفهمی و فقط این وسط کلی عرعر کردی و غصه خوردی.