چند وقت پیش خیلی خسته از کار بودم و ناراحت از زندگی. رفتم یک دورهمی و با چند نفر نشستیم جاتون خالی به مشروب خوردن. از حدود 8 شب خوردییییییم تا اوایل صبح. پاتیلِ پاتیل شده بودیم. من اینقدر منگ بودم که داشتم به گُلای روی پادریِ جلوی توالت آب میدادم!. اینقدر سیگار کشیدیم که هوا مه آلود شده بود. بعدش نشستیم به گُل کشیدن؛ البته خیلی کم که سکته نکنیم یک وقت. واقعن حس عجیبی داشتیم. توی حالتِ چتی شروع کردیم به حرف زدن و دردِ دل کردن. هرکس یک چیزی میگفت توی هر زمینه ای. از دغدغه هاش تا افتخاراش. از تلخیاش تا شیرینیاش. یه نفر گفت که مادرش با عموش رابطه داشته. یکی گفت که شهروند امریکاست و میره مهمونی های لختیه با نقاب و یکبار با خواهرش اشتباهن خوابیده. یکی میگفت باباش خواهرش رو فروخته بخاطر مواد مخدر. یکی گفت سالهاست که قتل کرده و کسی نمیدونه. راستش چیزهایی شنیدم وحشتناک که مخم سوت کشید شدیدن.
چندین ساعتِ بعد؛ رو به راه شدیم و هشیار. کم کم اماده میشدیم که برگردیم به خونه هامون. موقع رفتن؛ یکی یکیشون گفتن حرفایی که زدن دروغ بوده و چرت و پرت. اولش همه مون جا خوردیم اما بعدش کلی باهم خندیدیم به دروغایی که گفتیم و شنیدیم. راستش داشتم فکر میکردم که ادما خیلی وقتا دوست دارن دروغ بشنون، انگار از شنیدنِ دروغ بیشتر کیف میکنن تا شنیدن واقعیت و حقیقت. به خودمون رجوع کنیم ببینیم تا حالا از شنیدن چند واقعیت شاد شدیم؟. چقدر از شنیدن و گفتن دروغ لذت میبریم و ازش تاثیر میگیریم. گاهی شنیدن دروغ بهمون خیلی کِیف میده مثلِ همین متنِ دروغی که من از اول براتون نوشتم... .
دیدگاه خود را بنویسید