هرچی بزرگتر میشیم؛ پوست کلفت ترم میشیم. کم کم یاد میگیریم که به مرگِ دوروبریامون عادت کنیم. و دایره ی این مرگ و میر؛ هی نزدیکتر میشه تا روزی که به خونوادمون میرسه و روزی هم به خودمون. آدم چقدر موجوده پیچیده ای هست. وقتی عزیزی از دست میدیم عمدتن گریه میکنیم. راستش این گریه برای دلتنگی نیست؛ چون گریه ی دلتنگی همیشه هست و مرده و زنده هم نداره. عمدتن به خاطر عذاب وجدانمون هست که گریه میکنیم، به خاطر آسیبایی که به اون فرد زدیم یا فرصتهایی که برای بودنِ باهاش از دست دادیم گریه میکنیم. کاش بدونیم همه چیز خیلی زود از بین میره و واقعن فرصتی نیست برای جبران. کاش قدر همین لحظه ای که هستیم و  بدونیم. توی یکسال اخیر، چندین نفر از اطرافیانم فوت کردن که نمیدونستم آخرین باری که دیدمشون؛ آخرین بار بوده. و وقتی خبر رفتنشون و میشنوم؛ فقط به همین فکر میکنم و بعد به این که این دایره هی نزدیکتر میشه تا به خودمم برسه. حرفم این نیست که تارک دنیا بشیم و گوشه نشین. حرفم اینه که واقعن همه چیز خیلی زود تباه میشه، خیلی خیلی زود. فقط قدر بدونیم همین. قدر یک لیوان چایی که میخوریم و بدونیم چون شاید بار بعدی در کار نباشه. همه ی ما یکروز برای آخرین بار توی کوچه بازی کردیم اما نمیدونستیم که آخرین بار بوده. زندگی هم همینه. هر بار که عزیزی و از دست میدیم یک تکه از وجودمونم از دست میره، شاید برای همینه که پوست کلفت میشیم. از دوران بچگی متنفرم اما راستش گاهی دلم براش تنگ میشه. توی بچگی همه چیز خیلی راحت تر بود. دنیا کوچیکتر بود اما بهتر بود... .