رد شد از این مسیر؛ یک آدمِ غلط
یکشنبه، « هفت تیر »، یک آدمِ غلط
آزاد و من اسیر؛ یک آدمِ غلط
گفتش به من: « امیر... » یک آدم غلط
من خسته ام ز خود باور نمی کنید
گفتم... ولی نشد...؛ باور نمی کنید
آن سوی کوچه بود؛ یک سایه ی سفید
آرام و بی صدا؛ فریاد می کشید
کردش نگاه و من رنگم کمی پرید
زل زد به چشم من اما مرا ندید
من خسته ام ز خود باور نمی کنید
گفتم... ولی نشد...؛ باور نمی کنید
شب بود و غصه بود؛ من روی صندلی
درگیر خاطرات؛ دیدار اولی...
با تو قدم زدن؛ کافه... معطلی...
من عاشقت شدم... درگیرتم... ولی...
من خسته ام ز خود باور نمی کنید
گفتم ولی نشد؛ باور نمی کنید
کاناپه ی سیاه؛ روحی ترک ترک
یک اتفاق تلخ؛ زد در سرم کپک
یک روح زخمی و بر روی آن نمک
آتش گرفته ام؛ گُر می کِشم، کمک!
من خسته ام ز خود باور نمی کنید
گفتم ولی نشد؛ باور نمی کنید
خواندم « پلِ ورسک » در کوپه ی قطار
مشهد بهانه بود؛ ما اول بهار
من پاره پاره و از هر طرف فشار...
ای خاطراتِ چرک! قدری برو کنار
من خسته ام ز خود باور نمی کنید
گفتم ولی نشد؛ باور نمی کنید
یک عکسِ رنگی و دیوارِ لعنتی!
درد و شب و من و سیگار لعنتی!
لطفن کمی بخواب! بیدارِ لعنتی!
ناراحتم هنوز بر مبل راحتی!!!
من خسته ام ز خود باور نمی کنید
گفتم ولی نشد؛ باور نمی کنید
پایانِ عاشقی، در امتدادِ شب!
یک مادری دوید با ذکرِ زیرِ لب
یک روح پرکشید از شیشه ی عقب!
تصویرِ شاعر و شمع و گل و رطب!
من رفته ام ز خود؛ باور نمی کنید
شد شد نشد نشد؛ باور نمی کنید
امیرحسین خوش حال
دیدگاه خود را بنویسید