قبلِ دیدارِ حضرتِ « حوا »
« درد » تنها رفیقِ « آدم » بود
« عشق » آمد که همدمش باشد
« عشق » اما برادرِ « غم » بود
فصلِ پاییز را خدا آورد
تا که بغضش غزل شود کم کم
شد بهشت و جهنم دنیا
موی حوا و گریه ی آدم
« عشق » آمد جوانه زد با « روح »
ابر ترسید و گشت بارانی
شعر با چهره ی « غزل » آمد
در دلِ شاعرِ خراسانی
داشت « عطار » زندگی می کرد
در تبِ کوچه های نیشابور
« شعر » آمد به دامنش چسبید
بر درختی شراب شد انگور!
« عشق » آمد نشست یک گوشه
« درد » همراه جامِ ساقی شد
در دلِ کوچه ها « غزل » رویید
شعر یک شاعرِ « عراقی » شد
« مولوی » داشت عاقلی می کرد
در شبِ قتلِ عامِ چنگیزی
« عشق » مهمانِ آسمانش شد
ماهِ او گشت شمسِ تبریزی
« شعر » یک شب حفاظِ « حافظ » شد
قبلِ مفهومِ « جان » و « جانبازی »
« عشق » آمد به سمتِ شیراز و
رفت در زلفِ « تُرکِ شیرازی »
اصفهان در مسیرِ « عشق » افتاد!
« شعر »؛ ابزارِ عشق و رندی شد
« صائب » از حجمِ شعر؛ بی دل! گشت
« عشق »؛ عرفانِ سبکِ هندی شد
« شعر » می خواست تازه تر گردد
پشتِ دیوارهای تکراری
بازگردد به خلوتِ نابش
نشود لفظِ کوچه بازاری
« شعر » آمد به سمتِ « آزادی »
شد پناهِ « شکست » و « تنهایی »
« شعر » از وزنِ خویش کم کرد و
گشت مهمانِ شعرِ نیمایی!!
من خودم شعر می شوم هر شب
توی سبکی که شرطِ آن « درد » است
در بهاری که یخ زد از سرما
در دیاری که مرد؛ نامرد است
« عشق » یک اتفاق سنگین و
« شعر » یک اعتراضِ جنجالی ست
مشهد امروز شهرِ خوبی نیست
مثل هرجا که جای « تو » خالی ست
امیرحسین خوش حال
دیدگاه خود را بنویسید