اول قصه چنین بود؛ خدا یادش هست

آسمان توی زمین بود؛ خدا یادش هست


( سلام داداش جان. مامان و عاطفه و بابا کرونا گرفتن و بیمارستان بستری شدن... مامان نمیدونه عاطی بستری شده... بابا نمیدونه مامان و عاطی بستری شدن.... سلام داداش جان اینجا اکسیژن پیدا نمیشه و پیدا کردی برامون بفرست... سلام داداش جان بابا باید بره آی سی یو اما آی سی یو جا نداره.... سلام داداش جان بابا هنوز نرفته آی سی یو و کلیه هاش از کار افتاده.... سلام داداش جان بابا باید بره دیالیز... )


می شود پنجره را بست ولی...

می شود خم شد و نشکست ولی...


می شود بغض شد و داد نزد

می شود له شد و فریاد نزد


می شود درد شد و آه نداشت

تهِ راه آمد و همراه نداشت


می شود تجزیه شد هیچ نگفت

بی خیالِ ریه شد... هیچ نگفت


( سلام امیرجان. متاسفانه بابا حالش خوب نیست. نفسای آخرشه داداش... )


آسمان دور سرم می چرخید

در خیالم پدرم می چرخید


سایه ی غم به اتاقم آمد

اضطرابی به سراغم آمد


وقت برخوردِ من و آینه بود

وَ خدا بود و دگر هیچ نبود


زندگی خنده به لب داشت چه بد

تخمِ غم در دلِ من کاشت چه بد


جادّه بود و سفری سمت شکست

بغض و غم بود و سپس لرزش دست


دستِ غم بر تن و جانم آویخت

بر سرم زنگ و پیامک می ریخت:


( سلام استاد تسلیت میگیم... سلام امیرجان تسلیت میگیم. سلام دوست خوبم تسلیت میگیم... سلام عزیزم تسلیت میگیم... )


واژه ها نوحه سرودند ولی...

وَ رفیقان همه بودند ولی...


مادرم پشتِ نگاهش غم بود

پشت هر خنده ی من ماتم بود


من و شبها و غم و بی خوابی

من و تصویرِ پدر در قابی


باز با خاطره درگیر شدم

وقتِ دفن پدرم پیر شدم


غصه اش داشت تباهم می کرد

زندگی داشت نگاهم می کرد


عمه ام دور و وجودش در من

خواهرم؛ بود و نبودش در من


( علت فوت بابا رو چی بزنیم؟ کرونا؟ دیابت؟ فشارخون؟ عفونت کلیه؟... نه بزنین قتل عام سال 1400 )


« قصه این گونه رقم خورد؟ »... بله

گلِ تو یک شبه پژمرد؟... بله


آخر قصه همین بود؟... بله

آسمان توی زمین بود؟... بله


یکنفر خم شده شد دور ولی...

خانه اش هم شده چون گور ولی...


قاب عکس پدرم سرد... عجب

یکنفر پر شده از درد... عجب


جادّه و فلسفه ی دور شدن

لحظه ها ضربه ی ناجور شدن


یکنفر پنجره را وا می کرد

زندگی داشت تماشا می کرد


پدری رفت و پسر هست ولی...

می شود خم شد و نشکست ولی...

امیرحسین خوش حال