داخلِ سیرکی از بلاگرها
نیست جایی برای شاعرها
ای که اهلِ ادا و اطواری!
چه نیازی به شاعران داری؟
شاعرانی که خونِ دل خوردند
بعدِ هر شعرِ خویش پژمردند!
توی عصری که دلقکان چَشمند!
مولوی، « بیدل » و « رهی » پشمند!
روسری را بکُن سرِ مردان!
می شوی قبله ی هنرمندان!
آخرش با همین ادا بازی!
خویش را قبله ی هنر سازی!
در جهانی که راه شد بن بست!
گاو هم گر شوی مریدی هست
اوج؛ گاهی درونِ پستی هست
مثل « عن » باش؛ « عن پرستی » هست
از « شَلمرودِ » ما شُلش مانده!
از « گلستان » فقط گُلش مانده!
ای که گفتی مزخرف و شادی!
چه خوراکی به مردمت دادی؟
شیر وقتی که نیست؛ خر آید!
چون که آهو روَد بقر آید!
مردمی که چراغ را دیدند
ماه و خورشید را نفهمیدند!
در دیاری که نیست آهویی
شاعر! از بوی مُشک می گویی؟
فاضلاب است و بوی گوه جاری
چه نیازی به بوی گُل داری؟
« لوت » کِی ژرفیِ « خزر » داند؟
زرگری قدرِ زر فقط داند!
+ خب که چی؟ الان مثلن فکر کردی حرفِ خاصی زدی؟
ـ نه. حرف خاص و برای مخاطب خاص میزنم
+ خفه شو بابا دلت خوشه
ـ کاش خوش بود
+ چه مرگته امیرحسین؟
ـ هیچی
+ چی میخوای؟
ـ هیچی
+ قرصاتو خوردی دیوونه؟
ـ من دیوونه م؟
+ اره خیلی.
ـ از نظر یک چشما اونی که دو چشم داره مشکل داره.
+ همینا یعنی دیوونه ای.
ـ حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو...
+ ببین باز دیوونه شدی
ـ تو و امثال تو سالمین؟
+ اره.
ـ چی دارین که من ندارم؟
+ عقل.
ـ و عشق؟
+ مال تو
ـ حالا دیدی تو و امثال تو دیوونه اید نه من!
امیرحسین خوش حال
دیدگاه خود را بنویسید