هربار که وارد شهری می شوم؛ در پشتِ چراغ خطر یا دور میدان به آدم ها و ماشین ها نگاه می کنم. بعد به خودم می گویم که: « اگر تو این جا نبودی این چراغ سبز و قرمز نمی شد؟ این ماشین از این جا رد نمی شد؟ این مرد با پلاستیک خریدش از این جا عبور نمی کرد؟». راستش را بخواهید همه ی این اتفاق ها بدون حضور من هم رخ می داد... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد.

با خودم می گویم که حتمن خیلی میدان و پیاده رو و کافه و رستوران و چراغ وجود دارند که من در کنارشان نیستم و آن ها هم دارند کارشان را انجام می دهند. حتمن خیلی صندلی وجود دارد که من رویشان ننشسته ام، حتمن خیلی آدم ها هستند که من با آن ها آشنا نیستم... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد.

گاهی فکر می کنم که درختان و پیاده روها و کافه ها و رستوران ها و هتل هایی که با من خاطره دارند با خیلی های دیگر هم خاطره دارند و شاید بیشتر از من. به خانه ام فکر می کنم که قبل از من کلی آدم دیده و شاید با آن ها بیشتر دوست بوده تا من... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد.

خیلی جاها از خودم نشانی می گذارم و بعدها مجدد به آن مکان ها بازمی گردم و آن نشانی پنهان کرده را پیدا می کنم و به آن روز و آن حال و هوایم فکر می کنم... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد

گاهی مسیر مدرسه ی قدیمم را قدم می زنم و به مغازه ای که از آن کیک می دزدیدیم نگاه می کنم و به خانه هایی که زنگشان را زدیم و فرار کردیم خیره می شوم و بعد ناگهان دلم می گیرد

گاهی از یک خطم به خط دیگرم پیام می دهم و چندین پیام خودم به خودم می دهم و درد دل می کنم... وَ  بعد ناگهان دلم می گیرد.

گاهی به « آن ها » فکر می کنم، گاهی به « شما » فکر می کنم، گاهی به « ما » فکر می کنم، گاهی به « او » فکر می کنم، وَ همیشه به « تو » فکر می کنم، به « تو » که داری این نوشته را می خوانی و شاید گاهی وَ یا شاید همیشه به « من » فکر می کنی... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد، دلم می گیرد، دلم می گیرد.

انگار خدا دل را فقط برای گرفته شدن و تنگ شدن آفریده است. وَ چه سخت است دل گرفتگی و چه تلخ است دل تنگی. دلگیری یعنی همین چیزی که من کنون می نویسم و تو بعدن می خوانی. دوست دارم درون ابری پنهان شوم و بمانم و بمانم تا روزی باران شوم و ببارم و ببارم بر سر آن هایی که دلشان می گیرد، بر سر آن هایی که دلشان تنگ است، بر سر آن هایی که سه شنبه ها را به پنجشنبه ها ترجیح می دهند، بر سر آن هایی که نگاهشان از چشمانشان زیباتر است، بر سر آن هایی که باران را از پشت پنجره نگاه نمی کنند، بر سر آن هایی که می شناسمشان و نمی شناسندم، بر سر چترهایی که هرگز لذت زیرِ چتر بودن را تجربه نکرده اند... و بعد ناگهان دلم بگیرد، وَ بعد ناگهان دلم بمیرد...