ما طرفدارِ آسمان بودیم

داخلِ بازی زمینی ها

گرچه فولاد بوده ایم اما

هی شکستیم بینِ چینی ها


خیس بودیم از نمِ احساس

منتها توی خاک هم رفتیم

ما به دنبالِ ردّ پای غرور

آمدیم و به فاک هم رفتیم!


همه ی افتخار ما این شد:

عاقلی در میانِ قاطی ها

مرکزِ شهر آمدیم اما

دُور ما پر شد از دهاتی ها


سنگ خوردیم در تمام مسیر

آخرِ بند؛ پایمان شل شد

در زمان سقوط فهمیدیم

بینِ گوه ها نمی شود گُل شد


ریشه های اصالت ما را

با اسیدِ دروغ پژمردن

شک ندارم لیاقت ما بود

بینِ گوه ها نشستن و مُردن


مثل خورشید بوده ایم اما

داخلِ برگه؛ توی نقاشی

روز و شب در مسیرِ خود دیدیم

متمدن نما ولی لاشی


خنجرت را بکِش؛ بزن راحت

ما که از دوستانمان خوردیم

سهمِ ما باخت هم اگر باشد

چون تو بردی؛ قسم که ما بردیم...


( + امیرحسین؟

ـ جانم؟

+ خوبی؟

ـ آره خیلی زیاد

+ بریم دریا؟

ـ حتمن
+ میای دنبالم یا همونجا ببینمت؟
ـ هرچی تو بخوای
+ خودم میام. همون ساحلِ ... اول.... کنار .....؟

ـ آره میبینمت.

+ شعرت کامل شد یا ادامه داشت؟

ـ ادامه داشت

+ خب چرا ننوشتی؟

ـ برای مخاطب تا همین جا بسه. باقیش خیلی دردناکه 

+ اونجا ادامه ی شعرت و میخونی برام؟

ـ آره حتمن.

+ راستی چای بیارم یا میاری؟

ـ همه چی میارم... )

امیرحسین خوش حال