داخل کوچه درد می بارید
همه جا اشکِ زرد می بارید
شب شد و جنگ سرد می بارید
جای باران تَگَرد! می بارید!
مادرم گریه کرد باران شد
پدرم پشت ابر پنهان شد....
من گرفتار غربت و غیره
زخمی از هر رفاقت و غیره
گریه کردم دو ساعت و غیره
می کنی خواب راحت و غیره
مثل مجنون شدم نبودی تو
شاخِ کانون شدم نبودی تو
رو به من آینه... نفهمیدم
تو نبودی ولی تو را دیدم
گریه آمد؛ دوباره خندیدم!
باز با زخمِ تازه جنگیدم
روزگارم چه سخت شد بی تو
نام کانون؛ درخت شد بی تو
گفت: استاد حالتان خوب است؟
غیرِ عاطی؛ کمالتان خوب است؟
طیبه با جمالتان خوب است؟
حسّ و حال شمالتان خوب است؟
در جوابش زدم که: ممنونم...
بنده استاد و شاخِ کانونم....
بی تو یکشنبه ها سرم بند است
زندگی سخت... نه خوشایند است
روحم از آنچه هست خرسند است
بر لبم گریه نیست؛ لبخند است
گفت مردی: چه کاره ای جونم؟
گفتم: استاد و شاخ کانونم!
تو ز ما دور و ما ز تو دوریم
اختیاری که نیست مجبوریم
گرچه دوریم؛ وصله ی جوریم
مرده در خانه؛ زنده در گوریم
من اسیرم؛ اسیرِ آزادی
بی تو استادم و چه استادی!
چرت گفتم اکثرِ اوقات
پرت کردم عمده ی لحظات
حال؛ شادم با همین حضرات
چشم بد دور شد ز ما؛ صلوات
بی تو داغون شدم ولی الکی
شاخ کانون شدم ولی الکی
امیرحسین خوش حال
دیدگاه خود را بنویسید