نمیدانی نبودِ تو، چه خونی در جگر کرده
بیا یک شعر با من باش، تو ای یارِ سفر کرده
هوای شهر باران شد، تمام کوچه سیلاب است
مگر امروز یاد تو از این خانه گذر کرده؟
چه راحت روزِ تو شب شد؛ چه راحتتر شبت شد روز
ندیدی دردِ مردی را که با گریه سحر کرده
بهاری و نمیدانی زمستانِ فراقِ تو
درونم را دماوند و نگاهم را خزر کرده
" به صد دفتر نشاید گفت حسبُ الحال مشتاقی "
ولی افسوس دردِ تو غزل را مختصر کرده....
امیرحسین خوش حال
دیدگاه خود را بنویسید