کشتیِ در طوفانم و پیغمبرم رفته
در سنگرم تنها شدم؛ همسنگرم رفته
می سوزم از این درد و دودی برنمی آید
آتش درونم مانده و خاکسترم رفته
او برد قلبم را و قلبی نیست در سینه
ای کاش قلبم مانده بود اما سرم رفته
مثل عقابم بر ستیغِ کوه ها اما
من تشنه ی پروازم و بال و پرم رفته
شد باورم « دلبر که جان فرسود از او » اما
« نومید نتوان بود از او » از باورم رفته
من غوطه ور در اشک و اشکی نیست در چشمم
من غرق خواهم شد؛ دگر آب از سرم رفته!
امیرحسین خوش حال
دیدگاه خود را بنویسید