دلم گرفته از جهان؛ دوباره بغض و چشمِ تر

شبیهِ آن درختی ام که همدمش شده تبر


دوباره کوچ میکنم ز شهر خالی از خودم

پر از شکوفه میشدم خزان نمیرسید اگر


عجب حکایت بدی: تمام شهر پر شد از

عقاب های خوش خیال،  کلاغ های بد خبر


سکوت حقّ ما نبود؛ کفن لباسِ زنده نیست

از این قفس کجا رود؟ قناری بدونِ پر


تمام قصر باورم بریخت در برابرم

تمام شد حکومتم چو پادشاهِ بی پسر


دوباره غصه و جنون، هجوم غم؛ سه قطره خون

میان رقص نیزه ها منم دلیرِ بی سپر


به فکر رفتنم... چرا؟... به فکر رفتنم... کجا؟

دگر چه فرق میکند برای مرد در به در

امیرحسین خوش حال