باز هم در به در لحظه ی دیدار توأم
من گرفتار، گرفتار، گرفتارِ توأم
نفَست همدم بیگانه شود می شکنم
موی تو قسمت هر شانه شود می شکنم
پای مجنون تو حتا به بیابان نرسید
یوسف گم شده این بار به کنعان نرسید
به خودت خیره شدی؛ آینه درگیر تو شد
از غمش پا نشده هرکه زمینگیر تو شد
گر که سر هم شکند سایه ی دیوار توأم
من گرفتار، گرفتار، گرفتارِ توأم
سینه ام پنجره و کلّ تنم در شده بود
حال من خوب نشد؛ حال تو بهتر شده بود
تو دل انگیز شدی؛ من چه غم انگیز شدم
من غم انگیزتر از اول پاییز شدم
آخرین پنجره ای؛ بسته نباید بشوی
از منِ خسته شده؛ خسته نباید بشوی
مثل آیینه شدی؛ من پرِ تکرار توأم
من گرفتار، گرفتار، گرفتار توأم
رودِ خشکی شده ام؛ بی تو به دریا نرسم
ترس دارم بِروی؛ بی تو به فردا نرسم
غرض از بودنِ من دیدن لبخند تو بود
تُرکِ شیرازیِ ما محو سمرقند تو بود
رنگ شیراز شدی، رنج خراسان شده ام
تو بهاران شده ای، آخ زمستان شده ام
من ز تو دورم و تو در وسطِ جانِ منی
« تو چنان در تن من رفته که جان در بدنی »
جنس بی ارزش و بی رونق بازار توأم
من گرفتار، گرفتار، گرفتار توأم
امیرحسین خوش حال
دیدگاههای بازدیدکنندگان
ناشناس
21 روز پیشچه شعر زیبایی بود به نظرم جزء top tenهای شماست