یک نفر در خودش انگار به هم ریخته بود
سایه اش گوشه ی دیوار به هم ریخته بود
« جُرمش این بود که اسرار هویدا می کرد »
آن که از صحبتِ او دار به هم ریخته بود
او که با کوله ای از درد ز شهرش می رفت
لحظه ی رد شدنش غار به هم ریخته بود
رعیتِ ساده دلی بود که از چشمانش
شاهِ با هیبتِ قاجار به هم ریخته بود
لحظه ای سایه اش از خاک خراسان رد شد
مولوی زل زد و عطار به هم ریخته بود
« فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش »
قسمت این بود؛ ولی خار به هم ریخته بود
ای عزیزی! که به بازار حراجت کردند
به خدا بعدِ تو بازار به هم ریخته بود
رد شدی؛ پشت سرت شعر ترک برمیداشت
شاعرت لحظه ی دیدار به هم ریخته بود
او که چون پاره ای از سنگ دلش محکم بود
مثل موهای تو اینبار به هم ریخته بود
شاعری بی تو به هم ریخته بود و می گفت:
می شود بعدِ تو تکرار به هم ریخته بود
امیرحسین خوش حال
دیدگاه خود را بنویسید