آتش شدی و رد شدی از مرزهای پیکرم

تو گُر گرفتی بعدِ من، من بعدِ تو خاکسترم


کوهِ پر از الماسی و من طبل توو خالی شدم

از آنچه هستی بهتری از هرچه گفتم بدترم


تو اهل آبادی شدی من ساکن ویرانی ­ام

تو باغ داری در دلت، من باد دارم در سرم


بی بال و پر بودی ولی پرواز داری می­کنی

من مانده ­ام در این قفس با این همه بال و پرم


بغضی شدی در این گلو، خواری! شدم در چشم تو

من باورت کردم ولی رفتی نکردی باورم


سردارِ بی سر گشته ­ام؛ از قتل خود برگشته ­ام

بگذر ز پیکارم که من فرمانده­ی بی لشگرم


با دوست­هایم دشمن و با دشمنانم دوست شد

همسنگرِ دشمن شده این روزها همسنگرم...

امیرحسین خوش حال