بعدِ تو خسته از خودم... رفتم
با همین بغض پا شدم رفتم
من که با تو همیشه خندیدم
خنجرت را به سینه ام دیدم
خیره گشتم به دردِ جانکاهم
راه من بودی و شدی چاهم
درد دارم ولی نفهمیدی
مرگ من را به چشم خود دیدی
خسته از این نبرد می رفتم
با همین زخم و درد می رفتم
من به خوناب خویش غلتیدم
داخل خون خود تو را دیدم
حالم از خویشتن به هم میخورد
سایه ام داشت آن طرف می مرد
شد شبم بی ستاره و رفتم
شد دلم تکه پاره و رفتم
بعد تو گرچه من پر از دردم
عهد کردم که برنمیگردم
در سرم گوی آتشین افتاد
تکه ای از دلم زمین افتاد
یادت آمد مرا نشانه گرفت
دلم امشب تو را بهانه گرفت
شعله ی کوچک غمت ناگاه
آتشی گشت و هی زبانه گرفت
ما ز هم دورتر شدیم هر روز
دلم از دست این زمانه گرفت
آن کبوتر که خانه اش بودم
جای دیگر برفت و لانه گرفت
در کنارِ نهالِ خشکِ دلم
علفِ هرز غم جوانه گرفت...
دور گشتم من از خودم... رفتم
با همین درد پا شدم رفتم
از تو رنجیدم و نرنجیدی
چمدان بستم و نفهمیدی
زخم خوردم دوباره و رفتم
شد دلم تکه پاره و رفتم
می روم؛ گرچه دوستت دارم
من تو را از خدا طلبکارم...
امیرحسین خوش حال
دیدگاه خود را بنویسید