من به تنهایی گرفتارم بیا
من خبرهای بدی دارم بیا
پیش من آی و درِ غم را ببند
گرچه لبریز از غمی؛ اما بخند
کاش می شد تا ملاقاتم کنی
بارِ دیگر با رُخت؛ ماتم کنی
آن قرارِ اولی یادش به خیر
با تو روی صندلی یادش به خیر
یادِ آن فصلی که باران بود و ما
کوچه و چتر و خیابان بود و ما
با هوای هم مطابق می شدیم
شعر می خواندیم و عاشق می شدیم
روی آتش کتریِ چائیِ ما
بَه چه زیبا بود تنهائیِ ما
حیف آن ایامِ رویایی گذشت
خلوت و شعر و تو و چایی گذشت...
امیرحسین خوشحال
دیدگاه خود را بنویسید