هر روز می دیدم تو را در کوچه ای تازه
آن روزها من معتقد بودم زمین گرد است
من معتقد بودم تمامِ صخره ها صافند
هر روز می گفتم به خود: دیوارِ چین گرد است
یک روح بودم روز و شب در بینِ آدم ها
آن روزها دیدارِ تو بالاترین شوک بود
من صاف بودم پیشِ تو چون بومِ نقاشی
لبخندِ رنگارنگِ تو انگار « ونگوک » بود
اصلن تو یادت نیست از چترت سؤالی کن
می دید من را پشتِ سر در روزِ بارانی
تو راه می رفتی و من دیوانه می گشتم
یادت نمی آید مرا یارِ دبستانی؟
حالا تمامِ کوچه ها خالی شدند از تو
دیدارِ ما افسانه ای چون قله ی قاف است
وقتی که رد گشتی دگر من را نمی بینی
این روزها من معتقد هستم زمین صاف است...
امیرحسین خوشحال
دیدگاه خود را بنویسید