وقتی نداری آسمان، پرواز هم بی فایده است
این قومْ کافر گشته اند، اعجاز هم بی فایده است
باید صبوری پیشه کرد، در هجمه ی دیوارها
بی شک تو سالم نیستی در کشورِ بیمارها
وقتی نداری سایه ای، همسایه می خواهی چه کار؟
وقتی نباشد شاعری، آرایه می خواهی چه کار؟
دریای بی ساحل بد و دریای بی تو فاجعه
دنیای با تو اضطراب، دنیای بی تو فاجعه
شاید نمی دانی ولی، من شعر می خوانم فقط
تنهای تنها هم شوم، با شعر می مانم فقط
وابسته ی زندان شدن؛ گاه از رهایی بهتر است
با دوست های آشنا، ناآشنایی بهتر است
یک شهر مستِ شعرِ من، من مستِ دیدارِ توأم
گیرم که سر هم بشکند، پابندِ دیوارِ توأم *
شکلِ زمستان گشته ام، حالا شدی پاییزْ تو
بلخ و خراسانِ منی، قونیه من، تبریز تو
باور بکن لبخندِ تو، « حلاج » دارد می شود
گیسوی خود را بافتی..... معراج دارد می شود
یک شهر دنبالِ من و من روز و شب دنبالِ تو
هرچی بخواهی می دهم، جز شعرْ دنیا مالِ تو...
* حافظ:
ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش...
امیرحسین خوشحال
دیدگاه خود را بنویسید