جدائیِ من و تو ابتدای بحران بود
شبیهِ کندنِ شهری ز خاکِ ایران بود
تو بغض کردی و رفتی؛ کسی نمی خندید
کنارِ لاشه ی من کرکسی نمی خندید
سکوتْ سهمِ من است و فشارِ تنهایی
شبیهِ معجزه گشته دو استکان چایی
صدای قلبِ مرا این قطار می فهمد
سری که رفته در آغوشِ دار می فهمد
قسم به « مولوی » و شعرهای تلخِ خودم
که من دوباره شکستم؛ دوباره پا نشدم
قدمْ دوباره زدم در سکوتِ طوفانی
چه سرنوشتِ بدی: « شاعری خیابانی »
نبودی و سرِ بودن قمار می کردم
پس از تو با دلِ تنگم چه کار می کردم؟
پس از تو چاره ندارم، چرا نمی فهمی؟
کنارِ ریلِ قطارم، چرا نمی فهمی؟
قطارِ ساری و مشهد، قطارِ ساری و من
چه خودکشیِ قشنگی به رویِ ریلِ ترن
قطار می گذرد یک « امیر » افتاده
کنارِ ریل و « حُسینش » در آنورِ جاده
کنارِ ریلِ قطار آدمی رها شده است
وَ «خوش» که از سرِ «حالِ» خودش جدا شده است
هزار و سیصد و رفتی؛ هزار و سیصد و رَفـ ...
قطارِ ساری و مشهد؛ قطارِ ساعتِ هَفـ ...
امیرحسین خوشحال
دیدگاه خود را بنویسید