کاش می شد شبیه من بودی

تا بیایی درونِ دنیایم

پا گذاری به خلوتِ شعرم

ساحلت باشم و تو دریایم


آفتابی درون تاریکی

ماه هستی میان دخترها

دستِ خود را فقط کمی وا کن

تا شود پاتوقِ کبوترها


وا کنی اندکی دهانت را

واژه ها بی بهانه می رقصند

شک ندارم که با تو قلیان ها

داخلِ قهوه خانه می رقصند


جان فرستاده ام قبولش کن

باز کن کادوی نفیسم را

شال آبی به سر کن و بعدش

مال خود کن پرسپولیسم را


باز باران گرفته می فهمم

شال داری و چتر و بارانی

باز باران گرفته می فهمی

من شدم شاعری خیابانی


مثل صبحی؛ جهانِ تو روشن

مثل شب ها جهان من تاریک

خسته بودم درون ماشینی

پخش می شد صدای این موزیک:


« تأخیر نکن حکم بده حاکمِ احساس

تا موی تو و دست من و شانه مهیاس.. »


قطع کردم صدای ضبطش را

گفتم: « آقا خراب و داغونم

من خودم پادشاهِ احساسم

من خودم حامدِ همایونم


من خودم اتفاق ناجورم

من خودم طعم آبِ انگورم

من خودم جنگلم، خودم تبرم

من خودم مادرم، خودم پدرم

من خودم زهرمارم و تلخم

من خودم مولوی، خودم بلخم

من خودم یک تراژدی هستم

من خودم گاوِ ساعدی هستم

من خودم مشهدم، خودم خزرم

خودکشی می کنم؛ سپس خبرم... »


عصرِ یکشنبه؛ هشتمِ بهمن

یک نفر داشت خودکشی می کرد

یک نفر با سلاحِ تک تیرش

سمتِ « آلاشت » خودکشی می کرد


برف بارید و راه شد بسته

خودکشی هم دوباره کنسل شد! !

همه چی خوب و بهبه! و خوش گشت

آخر شعر ما چه خوشگل شد! !

امیرحسین ‌خوش‌حال